ادبیات، هنرهای نمایشی و تجسمی
نگاهی به عکس های تهمینۀ منزوی
شاعر ویرانه ها
جهانبخش نورائی
روزنامه شرق (شماره ۲۹۷۷-چهارشنبه ۱۲مهر۱۳۹۶)
روح گذشته چون پرنده ای در پشت سرما پر می زند و در عکسهای تهمینۀ منزوی که با عنوان ماضی استمراری در نگارخانۀ راه ابریشم به تماشا گداشته شده، صدای بالهایش را می توان شنید. خانه ها و بناهای قدیمی ویران و نیمه ویران در ایران و افغانستان دستمایۀ منزوی شده اند تا درچشم انداز امروز در خرابه ها به دنبال گنج بگردد.
می گویندهرجا ویرانه ای هست امید یافتن گنجی هم هست. این سخن ، کنایه ای ست از درد و محنتی که در دل آن ممکن است نطفۀ آرامش و لذتی نهفته باشد . گنج یاب خانم منزوی دوربین اوست وگنج در عکسهایش، حشمت و شکوه نادیده گرفته شده ایست که در میانۀ زوال و فروریختگی ساختمانها گاهی چون طلای مذاب می درخشد و یا در نورهای پخش شده در تیرگی، کیفیتی آئینی ورازناک پیدا می کند. با این تصویرها، راه و رسمی که مرگ را در آغوش گرفته و رها نمی کند، از آهن ربای زندگی نمی تواند بگریزد. گیاهی سبز در گوشه ای ازعکس ، درختهایی در آنسوی درگاه، رنگ های تند و چشم نوازسرخ، آبی و زرد، چند تکه لباس بر بند رخت، سازهای موسیقی و حضور دخترکان و زنان، شوق ادامۀ زندگی در میان خرابه ها را آرام و با احتیاط، و شاید هم با دلشوره، حکایت می کنند.
در شروع فیلم ورودArrival- -که به تازگی دیدم، زن می گوید “ما اسیر زمانیم و محدود در لحظه”. عکسهای منزوی تلاش هنرمندانه ای ست برای رها شدن از این اسارت و محدودیت. از محو شدگی و فراموشی. گذشته برمی گردد و به ما گوشزد می کند که خاطره را مثل لباس چرک و کهنه نمیشود دور انداخت. گذشته مانند آنچه در فیلم به یاد ماندنی مسافران بیضائی یا در چریکه تارا اتفاق می افتد با ماست و رفتگان به سوی ما بر می گردند تا بدانیم که بوده و چه بوده ایم. ساختمانهای نیمه ویران در عکسهای منزوی، پیکرهای بی جانی هستند که در خاموشی خود با ما از گذشته و هویتمان حرف می زنند.سکوتشان سرشار از جوش و خروش است و چشم بینا آنها را همچنان زنده می بیند.
عکس ها فقط دلتنگی برای عناصر معماری سنتی ایرانی و افغانی-آن پنچ دری ها و شیشه های رنگی، نقش و نگارها و گچ بری ها، ایوانها و ستون ها، پنجره های گشوده به حیاط ، حوض و آب نما و باغ وهوای دلگشا – نیست؛ تن ندادن به یغما و تاراج زمان است و حتی در عکسهائی –مانند پیکری که در اتاقی متروک و تاریک ایستاده و ستون نوراز روزن به نرمی بر او می تابد- این کشاکش مرگ و زندگی با کم رنگ شدن پس زمینۀ معماری کیفیتی آبستره و کلی پیدا می کند.
ویرانه ها فردای ما راهشدار می دهند. بی جا نیست که عکاس جوان عنوان نمایشگاه و کتابش را ماضی استمراری گذاشته.جدال مرگ و زندگی از گذشته تا حال ادامه دارد و دختر بچۀ دانش آموزسر درگریبانی که با کولۀ صورتی رنگش به تماشای خانۀ ویران ایستاده، چرخۀ ویرانی و آبادی، مردن و زیستن، اندوه و امید ، پژمردن و شکفتن را مجسم می کند. در جاهائی نیز انسانهای معاصر بر جفائی که بر یادگارها و میراثهای سرزمینشان رفته و می رود، رو به دوربین گواهی می دهند. ترکیب بندی بیشتر عکسها به شکلی است که ویرانی به آن سوی قاب و کناره های تصویر کشیده شده و احساس گستردگی خرابی در محیط را پدید می آورد. همۀ اینها، بیننده را به نوعی بازاندیشی در باره مفهوم پیشرفت و مدرنیسم وا می دارند و اینکه با یکسره بریدن از سنت چه چیز به درد بخوری را قرار است جایگزین آن کنیم و سهم و جایگاه زیبایی و نفس کشیدن روح در غوغای این زیر و زبر شدن سنگ و آجر و خاک و گچ کجاست؟
عکسهای منزوی، بخصوص آنها که که کیفیت چیده شدۀ کمتری دارند و به نطر می رسد در لحظه شکار شده و تصادفی اند، تاثیرشان به لذت بردن آنی و زود گذر بیننده ختم نمی شود. آفریده های این عکاس اجتماعی انگیزه ای ست برای فکر کردن به ریشه هایمان، به مردن و زیستن، به پیری و جوانی و ویرانی هایی که در آینده دور و نزدیک منتظر ما نشسته. خانه های مخروبه که روزگاری بستر عشق و گناه، محبت و خشونت، راستی و ناراستی بوده اند، به هر حال مرده ریگ آباء و اجداد ما هستند. این یادگارها زائیدۀ ذوق و روحیۀ زیبا پرستی بوده اند که کمیابند. حال و هوائی دارند که جان و روان و هویت ما را باز می تاباند. هویتی که سالهاست در بازار بساز و بفروش ها و برج سازها به زانو درآمده و تلاشهای سازمانهائی مانند میراث فرهنگی کم توان تر از آن است که بتواند این فریفتگی عمومی به گودبرداری و تخریب را که هزار علت دارد مهار کند.
آنچه منزوی می کند، و جای ستودن دارد، دلتنگی برای معماری بی پناهی ست که یا قربانی جنگ بی معنی در افغانستان شده و یا در یک غفلت همگانی، بیخ گوشمان، بولدوزورها و بیل های مکانیکی با کج سلیقی به جانش افتاده اند. جدا از فرسودگی طبیعی، کم و بیش این حرص و سود جوئی ما هم است که خانه ها و ساختمان های اصیل تماشائی و پر شکوه قدیمی را به حراج گذاشته ایم ودر این هنگامه، عجیب نیست اگر غفلت ما از زیبائی، زشتی را فربه کند وبه کرسی بنشاند.
طعم شاعرانه ای که در بیشترعکسهای منزوی جاری ست و واقع گرائی او را با تخیل بلند پرواز غنی تر کرده، شاید شبیه آن حس غمزدۀ نگاه کردن به یک بشقاب گل و مرغی قدیمی شکسته باشد که رفتگر بیخوابی کشیده ای با بی حوصلگی در پیاده رو جارویش می کند.
نگاهی به نمایش «معاشر»به کارگردانی احسان حاجیپور در تماشاخانه سنگلج
معاشران گره از زلف یار باز کنید…
جهانبخش نورائی
روزنامه شرق (شماره ۲۷۳۸ –شنبه ۶ آذر۱۳۹۵)
در فیلمی که احمد طالبینژاد درباره موج نو سینمای ایران ساخته، شهرام مکری، کارگردان «ماهی و گربه»، از روزگاری در آینده حرف میزند که شاید فوتوفنهای شکلی از فیلمها حذف شود؛ زندگی بیهیچ آرایش و رنگولعابی به هستی خالص و دستکارینشدهاش برگردد و نوع دیگری از هنر به وجود آید. نمیدانم این پیشبینی مکری چه هنگام تبدیل به یک جریان مسلط میشود.
اما نشانههای چنین گرایشی از سالها قبل در سینمای ایران وجود داشته و حالا هم اینجا و آنجا به چشم میخورد (مثلا در ساختههای کاهانی یا داوودنژاد، که مکری هم از او مثال میزند، یا تا اندازهای در فیلمهایی از قبیل «ابد و یک روز» و «نفس»).
این میل بازگشت به زندگی آشنا و بیپیرایه را در عرصه تئاتر هم میشود با تماشای نمایش «معاشر» احسان حاجیپور حس کرد. البته تئاترهای آیینی و فرمالیستی و آبستره و ابزورد خوبی در این چند سال روی صحنه آمده (مانند دور دنیا در 80 روز جلال تهرانی) که بیانگر تنوع دید در آفرینش هنریاند، اما به نظر میرسد دل ما ایرانیجماعت هنوز هم برای نمایشهای رئالیستی گرم و صمیمی بیدنگوفنگ لک میزند. معاشر یکی از آنهاست.
متن معاشر را خود حاجیپور نوشته. مدتزمان نمایش و زمان واقعی در آن یکی است و با زندگی عادی و آرام یک خانواده طبقه متوسط شروع میشود که دارند جشنی را تدارک میبینند.
اما بهزودی پی میبریم آنچه دیدهایم آرامش قبل از توفان بوده. با شروع هیاهوی شوهری که غیرتش به جوش آمده و همسرش را به رابطهداشتن با مرد بیگانه متهم میکند، بگومگوها و تکوپاتکهای پیاپی آنها ریتم ماجرا را تند میکند و نمایش تا لحظه آخر از نفس نمیافتد، بهطوریکه تماشاگر را حسابی درگیر میکند و او را به درون رخدادها میکشاند.
واقعیت معاشر بهقدری نزدیک و آشنا و بیواسطه است که بوی افشانه خوشبوکننده و دود سیگار هم از صحنه به میان تماشاگران میآید تا فاصله صندلیها با نمایش را برچیند و تماشاکننده و تماشاشده را در وضعیت همسانی قرار دهد. گفتارها خوب، بهقاعده و خودمانی نوشته شده و به بازیگران کمک میکند راحت با نقش کنار بیایند و در اجرا دچار دستانداز و لکنت نشوند. معاشر هرچه جلوتر میرود حضور بازیگران رهاتر، نرمتر و طبیعیتر میشود.
ستاره آنها البته فریدون محرابی است که در نقش شوهر بدبین جلوه ستودنیای از بازی رنجبردن و رنجدادن را به سبک متد اکتینگ به تماشا میگذارد. کارگردان بلد است کی و چطور صحنه را از بازیگران پر و خالی کند و آدمها را چگونه به قدر کفایت در گفتوگو و بدهبستان شرکت دهد. بهطوریکه نه لحظه مرده و بیحاصلی در نمایش هست و نه اینکه جریان مکمل هم بودن شخصیتها و ساختن هر تکه معما از سوی آنها دچار کاستی میشود.
همین است که میشود از توازن و تعادل در ارتباط متقابل و همنشینی شخصیتهای معاشر سخن گفت.
دراینمیان، معاشر از چیزهایی میگوید که شاید تا همین چندوقت پیش جز با پچپچ نمیشد دربارهشان حرف زد. اما تحول واقعیتهای اجتماعیای که بحرانهای آن در این درام خانوادگی بازتاب یافته، حالا چنان ریشه گرفته که تابوها را به موضوعی قابل بحث تبدیل کرده است.
اینکه کدام شیرپاکخوردهای با فرستادن یک پیام تحریککننده کبریت به انبار مهمات غیرت و حسادت شوهر کشیده، پرسش آزاردهندهای است که زمینه شکبردن به دوست و آشنا را به وجود میآورد و تماشاگر را برای پیبردن به حقیقت بیتاب و معلق میکند. آخر سر هم عین فیلمهای هیچکاک، روشن میشود فتنهگر کسی است که هیچکس گمان بد به او نمیبرده.
معاشر به خلاف بسیاری از ساختههای سینمایی و نمایشهای مرسوم که با مظلوم نشاندادن زن و شکستن همه کاسهکوزهها بر سر مرد بازارگرمی میکنند، تعادل و انصاف را در نگاه به هر دوجنس رعایت کرده و در کنار افراطی که در رفتار مرد برای بیآبروکردن همسرش (حتی به بهای بیآبروشدن خودش) میبینیم، خود زن هم در یک جا در روبهروشدن با زن مطلقهای که تصور میکند احتمالا با شوهر او رابطه داشته، رفتار تندوخشن و بیپروایی از خود نشان میدهد که از رفتار بیمنطق، عصبی و هارتوپورت شوهر چیزی کم ندارد. البته دنیای معاشر در جنگ و جدال و داد و بیداد خلاصه و محدود نشده. این وسط، رگههایی از طنز آرام و نمکین هم هست که به تاروپود آن راه یافته و این تکه از زندگی ملتهب را دیدنیتر کرده است.
بنده با این شعر حافظ که «معاشران گره از زلف یار باز کنید/ شبی خوش است بدین قصهاش دراز کنید» به استقبال نمایش رفتم. اما چیز دیگری یافتم. البته در درازبودن شب پرتنش حرفی نیست. اما در خوشبودنش چه عرض کنم. معاشر این نمایش نه همپیمانه مجلس انس و طرب، بلکه مردی بیرون از خانواده است که گمان میرود دست از پا خطا کرده و حالا باعث شده به جای بازشدن گرهِ زلف یار، مشت بسته زن کدبانو باز شود و بساط عیش در شبی پرقیلوقال به هم بریزد.
البته هر فرازی فرودی دارد و در پی هر فریاد خاموشی هم هست. در آخر داستان به نظر میرسد با نصیحت و خواهش و تمنای بستگان و دوستان مشکلات تا حدی حل شده و بین زن و مرد آتشبس و شاید تفاهمی به وجود آمده. با اسپری خوشبوکنندهای که مرد آرامشده به هوا میزند، بوی ناخوشایند دستشویی (که کنایهای از یک زندگی زناشویی نهچندان معطر است)، موقتا کاهش پیدا میکند و تماشاگر تا اینجای کار پوچی بدگمانی بیاساس و زشتی رفتارهای تند را احساس میکند. اما حکایت همچنان باقی است و اتفاق غافلگیرکنندهای که پس از این آرامش در لحظههای آخر نمایش میافتد و حقیقت ناگفتهای که افشا میشود، احتمال دوباره شعلهورشدن آتش زیر خاکستر و ادامهیافتن مصیبت در یک زندگی وصلهپینهشده را منتفی نمیکند. معاشر در روی صحنه تمام میشود اما در جهان تماشاگری که تصویری از حالوروز خود را در آن پیدا کرده، ادامه خواهد یافت.