در افسانه های یونان قدیم پادشاهی به نام میداس بود که به هرچه دست می زند طلا میشد. مورخان می گویند این خاصیت، که به آن لمس میداسی می گویند، هدیه ای از باکوس خدای شراب و عیش و عشرت به میداس بود که در واقع با این لطف بی مثال پادشاه را به خاک سیاه نشاند. در آخر کار که میداس دخترش را لمس می کند جگر گوشه اش تبدیل به طلا می شود و بابا ی پشیمان می ماند و مقادیری فلز زرد بی حس و حال.
میداس در گرد و غبار تاریخ دفن شده اما لمس میداسی هنوز باقی ست و سروران سرشناس و نامدار دنیای مدرن- خاصه در قلمرو سیاست و ورزش و هنر و مد و موسیقی و انواع شو – به هر چه دست بزنند طلا می شود و چنان بی محابا می تازند که دور نیست هر چه هست و نیست را از چرنده و پرنده و خزنده و اثاث البیت و خاک انداز و جارو رشتی و حتی فک و فامیل و قوم و قبیله و ملت را تبدیل به زر ناب کنند.
انگلیسی ها اگر مانند ما در خانه جارو رشتی نداشته باشند، حتما جوجه کباب و مرغ سوخاری دارند. می گویند (راست و دروغش به گردن راوی) بقایای مرغی که یکی از این میداس های مشهور، یعنی گروه راک بیتلز، در رستورانی میل کردند با لمس آن ها بی درنگ چنان ارزش و اهمیتی یافت که بعداً چندین پوند فروش رفت. آن که خرید نه هنرمند بود، نه صنعتگر نه دانشمند. احتمالاً بچه پولداری بود که ثروت باد آورده اش را برای پز دادن به این وآن پای چند تکه پوست و استخوان و بزاق دهان ریخته بود تا متفاوت و متمایز به نظر برسد و باعث تحقیر و سرشکستگی همنوعانش شود. میداس ها برای میداس شدن و میداس باقی ماندن به این جور خریداران و هواداران نیاز دارند. حرص و حماقت لازم و ملزوم همند. آدم اسنوب خود نما با این استخوان های نیم جویده است که متولد می شود.
در عالم بازیگری و هنر و تجارت:
میداسی داریم که قبلا در کوچه و خیابان می پلکید، حالا بازیگر شده، نام و شهرتی بهم زده، لمس طلائی پیدا کرده و یک رمان چند کیلوئی نوشته (یا برایش نوشته اند) و با فروش هر نسخه اش، که به اعتبار نام این میداس احتمالاً برای نخواندن می خرند، ذرات طلا به سوی مؤلف سرازیر می شود؛
میداسی داریم که کارش و هنرش چیز دیگری است، اما دستش برسد نقاشی هم کپی می کند و پای هر تابلو میلیون ها تومان قیمت می گذارد و نان اسم و امضایش را می خورد و برای معترضان خط و نشان هم می کشد؛
میداسی داریم که که هرچه وزنش بالاتر می رود، لمس طلائی اش فربه تر می شود و به برکت حرکات عجیب و پوشش رنگارنگ و آش نذری پختن و رنگ آمیزی سر و صورت و زلف پریشان و تکیه دادن به حاج فلان و تبلیغ عطر و ساعت و مبل و چرم، کیسه گشادش از طلا پر و پرترمی شود؛
میداسی داریم توی هر سوراخی سر می کشد و نخود هر آش است و هر روز یک حرف متناقض از دهانش می پرد و با هر چکشی که به سندان هنر میزند، شرارۀ طلا برمی خیزد؛
میداس کوتوله ای داریم که عقدۀ حقارت خود را با برج های سر به فلک کشیده و آسمان خراشهائی که می سازد جبران می کند و انگشت روی هر کدام که بگذارد طلاست که دم به دم چون رگبار بهاری بر او می ریزد.
در این آشفته بازار، البته چند آدم درست و حسابی بلند آوازه هم داریم که به آپولون و سایر خدایان عشق و زیبائی و مهر و محبت بیشتر نزدیکند و با لمس کردن دور و برشان مرهمی طلائی می سازند برای تخفیف رنج و غم و ستمدیدگی و کاهش پریشانی آدم ها و جلوگیری از به یغما رفتن طبیعت و محیط زیست. با اینهمه، گود پهلوانی و شهرت هنوز در دست میداس های نوکیسه ای ست که نفس هاشان از شدت حرص و طمع و چشم و هم چشمی به شماره افتاده.
سلبریتی به برند تبدیل می شود و خود را نشانۀ مرغوبیت و کیفیت و اصالت و درستی سخن جا می زند. گاهی پوچ ترین حرف ها را می زند و به قول خودش و هوادارانش کت سعدی و حافظ را از پشت می بندد. چرا که کیفیت نه در خود کالا که در لمس میداسی آنهاست. حضور میداس ها معجون شفابخشی برای فریفتگان این اسطوره های روزگار نو است. اصلاً دم مسیحائی دارند و مرده را زنده می کنند (به شرطی که در جریان احیاء از عطر و رنگ موی خاصی استفاده شود). سلبریتی ها اگر زیاد جدیت کنند در انتهای کار به مقام شامخ میداس ارتقاء پیدا می کنند و برای جمع کردن طلا از هر چیز و از هرکجا و به هر بهانه و با هر توجیه و با هر نوع وابستگی و تغییر موضعی، جارو به دست می گیرند.
میداس ها البته عمر جاویدان ندارند. یا بازار با تحولات ناگهانی اش آنها را سرنگون می کند، یا از گردونۀ سیاست به بیرون پرت می شوند، یا گردش زمان زور بازویشان را کم می کند، و یا بر و رویشان با اولین باد خزان رنگ می بازد. کم نداریم زنان ستاره ای را که با هزار جور دوز و کلک و پودر و رنگ و لعاب و جراحی و بوتاکس و کشیدن پوست و ژست گرفتن روی مجله ها و اینستاگرام و شبکه های اجتماعی هنوز هم با مشقت تمام به نحو رقت باری می کوشند لمس میداسی چهرۀ مرمت شده خود را حفظ کنند و همچنان جوان و جذاب به نظر برسند (البته با این شکل و شمایل گول زننده به قول حقوقدانها مرتکب دو جرم می شوند: جعل و استفاده از سند مجعول). عجیب هم نیست که با این حال و روز از لمس میداسی آنها دست آخر نه طلا که آهن قراضه باقی بماند.
میداس های سیاست که رانت های طلائی شان حساب و کتاب ندارد و میداس های دنیای هنر و ورزش اکثراً با هم در گذشتۀ پر از بینوائی و حسرت و محرومیت و گذراندن روزهای کودکی شان در خاک و خل شریکند. شاید وقتی که حتی خورد و خوراکشان هم به طلا تبدیل شود و فلز نتواند از گلویشان پائین برود چشمشان اندکی باز شود. میداس شاه در فیلم های کارتونی که در بارۀ او ساخته اند با عبرت گرفتن از تبدیل جهان بشری به طلا، سرانجام در رودی شنا می کند و پاک می شود، باغچۀ پر از گل سرخش زنده می شود، و دختر طلا شده اش مری گلد (گل همیشه بهار) را به حالت قبلی در می آورد و در آغوش می کشد. طلا در جهان افسانه ای میداس شاه نماد حرص دیوانه واری ست که طبیعت و فرزندان وگل های سرخ عطرآگین را از انسان آزمند می گیرد. شاید بی مناسبت نباشد که بپرسیم میداس های ما که به زحمت می شود از سر سفرۀ چهل ساله جمعشان کرد، چه هنگام از طلا بودن پشیمان می شوند و به کار و حرفۀ اصلی و زندگی طبیعی خودشان برمی گردند؟ آرزویی که زیاد مطمئن نیستم به ثمر بنشیند.