داستان کرونائی (1)

امروز که برای خریدن نان از قرنطینۀ آپارتمان بیرون زدم، دیدم چند نفر در بوستان کوچک ته کوچه جمع شده اند و بساط بزن و بکوب راه انداخته اند. جلوتر که رفتم دیدم یک آقای صاحب محاسن دارد با دختر و پسری که در حال رقصیدن بودند و بقیه برایشان کف می زدند صحبت می کند. همه ماسک داشتند و دستکش پوشیده بودند. آن آقا می پرسید ’ علت و حکمت رقص شما در یک محل عمومی چیست؟”. دختر جواب داد: “حاج آقا داریم روحیه می دهیم”. مرد پرسید:” به کی؟”. پسره گفت:” به تمام هموطنانی که کرونا گرفته یا احتمالا خواهند گرفت داریم پیام می دهیم که همۀ ما ایستاده ایم و از مرگ و تهدید کرونا و ویروس های شبیه کرونا باکی نداریم”. آن آقا گفت: “احسنت. اجرکم عندالله. “با شنیدن این حرف مرد جا افتاده ای هم که روی نیمکت نشسته بود دایره زنگی اش را برداشت و مشارکت آغاز شد. در این حین آن آقا متوجه شد یکی دونفر هم دارند چیزی در گوشه ای می نوشند و قربان صدقه ی هم می روند. نزدیک شد و پرسید:” چکار می کنید؟”. جواب دادند: “برای مباره با کرونا داریم الکل توی حلق می ریزیم” و به طرف هم یک بفرما زدند. آن آقا هم گفت:” انشالله موثر واقع شود”. در این هنگام سر وکلۀ احسان، ساقی مرموز و محبوب محله، با گالنی در دست پیدا شد. آن آقا نگاه مشکوکی به احسان انداخت و پرسید: “ببخشید اون تو چیه، جوان؟”. احسان جواب داد: “الکل پنجاه و پنجه. برای بچه ها آوردم کم نیاورند. البته مژده بدم کارخانه اش با غلظت بیشتر به زودی قراره تو بومهن راه بیفته”. آن آقا که در درستی حرف احسان تردید کرده و شاید پنداشته بود با توجه به سر و روی خلاف احسان احتمالا می خواهد در این شرایط حساس آب به جای الکل به جماعت قالب کند، از او خواست در گالن را باز کند. احسان باز کرد و بوی آشنای گیج کننده ای در فضا پیچید. آن آقا گفت: “احسنت. احسنت. ببندید”. آن آقا داشت می رفت که نگاهش به دو تا خانم افتاد که روسری را یک وری کرده و توی آفتاب نشسته بودند. آن آقا در حالی که دستهایش را پشت کمرش جمع کرده بود به طرف آنها رفت و با لحنی پدرانه درخواست کرد حجاب را رعایت کنند. یکی از دخترها گفت:” چاره نداریم حاج اقا. به توصیه سازمان بهداشت جهانی داریم در هوای آزاد آفتاب می گیریم تا ویتامین دی بدنمان زیاد شه و سیستم ایمنی ما بتونه در برابر کرونا مقاومت کنه”. آن آقا هم گفت: “عجب. عجب!” و راهش را کشید برود که ناگهان سر و کلۀ موسی خان  کارچاق کن بلند آوازۀ محله که هر گرفتاری را با پول حل می کرد پیدا شد. این مشکل گشای مردمان درمانده ظاهراً فکر کرده بود فتنه ای به پا شده و باید شر را بخواباند. به طرف آن آقا رفت و با خوشروئی سلام غلیظی داد و دستش را به طرف او دراز کرد که آن آقا فوری دستش را پس کشید. دو تا چک پول چروکیده از دست موسی خان به زمین افتاد. آن آقا هم تذکر داد:” حالا وقت این کارهاست دوست عزیز؟. نمی دانی که اسکناس بدترین ناقل ویروس کروناست. قصد کشتن مرا داری بزرگوار؟”. خود من چند میلیون از کسی می خواستم که سه سال بود امروز و فردا می کرد. حالا دیروز زنگ زده بیا نقد بگیر، بشمار و رسید بده. گفتم هبه کردم، مال خودت باباوجان. ترسیدم این بد ذات بخواد پول کرونائی به من بدهد؟”. موسی خان خاموش و حیران به حرفهای آن آقا گوش داد و در یک حالت یاس فلسفی ناشی از توقف کسب و کار به فکر فرو رفت. 

داشتم می رفتم طرف نانوائی که دیدم زنم دمپائی به پا سراسیمه دنبال من می گردد. تا مرا دید گفت:” کجائی بی حیا؟. با معشوقه های طاق و جفتت قرار داشتی که به بهانه خرید نان از قرنطینه زدی بیرون و این قدر دیرکردی؟”. دربارۀ وقایع پیش آمده  توضیح دادم و آرامش کردم. گفتم:” زن حسابی مگه با این ویروس بی همه چیز کرونا هیچ مردی جرأت خیانت پیدا می کنه و دنبال کسی می ره؟. تازه خود ما هم که مثل دو تا نامحرم ضد عفونی شده با فاصله توی منزل زندگی می کنیم که مبادا یک جای بدنمان تصادفا به هم بخوره کرنا بگیریم، چه برسه به پریدن با بیگانه. خیالت جمع باشه که خائنین خانه نشین شده اند”. از جوش و خروش افتاد و با تاکید بر اینکه زود برگردم راهی منزل شد. نان را خریدم و برگشتم به آغوش گرم قرنطینه و اخلاق در خانواده. دستهایم را که ضد عفونی کردم رفتم سراغ تلویزیون که آخرین خبرهای مربوط به کرو نا را بشنوم. یک بندۀ خدائی که داشتند در خیابان با او مصاحبه می کردند توی میکروفن با صدای بلند می گفت: “کرونا یک تهدید است. اما ملت ما تهدید را تبدیل به فرصت می کند”.دیدم چندان هم بی راه نمی گوید. برای اینکه از دل زنم در بیاورم و این قدر به من بدگمان نباشد صدایش کردم و گفتم امشب یه رقص تانگوی حسابی با هم می کنیم، البته با یک متر فاصله.