اینستاگرام

به قرار اطلاع محمدرضا گلزار شکمش را در اینستاگرام به معرض تماشا گذاشته است

1398/04/05

به قرار اطلاع محمدرضا گلزار شکمش را در اینستاگرام به معرض تماشا گذاشته است. سعدی می فرماید این شکم بی هنر پیچ پیچ -/ صبر ندارد که بسازد به هیچ. البته در مورد ایشان که غم نان ندارد و محبوب الحکومه است به نظرم شعر سعدی مصداق ندارد و بی هنری شکم منتفی ست. بی هنری در میل شدید به دیده شدن به هر بهائی و ترس از پا به سن گذاشتن و از ریخت افتادن و ازچشم افتادن است. هنرپیشه های بزرگ که خوشگلی و زرق و برق تنها متاعشان نیست چیزی به نام پیری نمی شناسند ‌و به لطف هنر بازیگری خود تا آخرین نفس درصحنه می مانند و کسی به وادی فراموشی پرتشان نمی کند.

سرنوشت آسیابان مرگ یزدگرد برای مهدی هاشمی

1398/04/09

سرنوشت آسیابان مرگ یزدگرد برای مهدی هاشمی
مصائب مرگ یزدگر بهرام بیضائی به شکل دیگری برای مهدی هاشمی دارد تکرار می شود. هاشمی در این نمایش و فیلم، آسیابان بینوائی ست که در یک بازجوئی خشن باید زبان به گناهی شاید ناکرده بگشاید و قتل پادشاه فراری، یزدگرد، را گردن بگیرد. حالا در دنیای واقعی، هاشمی به ازدواج با همسر دومی اعتراف کرده و توفان برانگیخته. انبوه بیشمار بازجو های شبکه های اجتماعی بازداشتگاهی تنگ تر از آن آسیاب نیمه ویران برایش ساخته اند و به او فشار می آورند که نه به خود وصلت بلکه زشتی انجام دادن پنهانی آن به دور از چشم همسر و دخترش را بپذیرد و طلب مغفرت کند.
پس از اینکه خانم بازیگری به نام مهنوش صادقی خبر داد که همسر دوم مهدی هاشمی ست، گلاب آدینه (همسر) و دخترش (نورا) آن را تکذیب کردند. اما ناگهان هاشمی با خونسردی و قیافه ای حق به جانب حرف خانم صادقی را تایید کرد و گفت تکذیب کنندگان از حقیقت ماجرا اطلاع نداشته اند. فضای گیج کنندۀ تایید و تکذیب مرگ یزدگرد از نو زاده شده و روشن نیست که سرانجام کدام روایت تایید یا توجیه خواهد شد. کسی از پشت پرده خبر ندارد، اما هاشمی مانند بسیاری از چهرهای فرهنگی و اجتماعی و سیاسی و ورزشی دنیا به همان سیاهچاله ای افتاده که تمامی خوشنامی و جایگاه برجسته ی هنری اش را ممکن است ببلعد و آسیب جدی به تداوم حرفۀ بازیگری اش بزند. هاشمی در پیام ویدیوئی اش می گوید این اتفاق جنبۀ خصوصی دارد و دلیلی ندارد مردم کاری به آن داشته باشند. درست است؛ همسر دوم گرفتن ربطی به دیگران ندارد و قاعدتا هیچ آدم عاقلی خرده نمی گیرد و حرص نمی خورد که مثلاً چرا فیلمساز خوب و باوقار ما خسرو سینائی، بی پرده پوشی دو همسر دارد (یک مجار و دیگری ایرانی) و به خوبی و خوشی با آنها روزگار می گذراند. مشکل در جای دیگری ست. مردمی که هاشمی برای آنها هنرمندی محبوب و دوست داشتنی و درست یا نادرست، یک شمایل اخلاقی ست نمی توانند پنهانکاری او در وصلت دزدانه و آسیبی را که افشاء آن به خود او و بیش از همه به همسر و دختر هنرمندش می زند نادیده بگیرند و آن را یک قضیۀ صرفاً خصوصی تلقی کنند. اینجاست که شمایل جذاب می شکند و فرو می ریزد و چون تصویر دوریان گری در رمانی به همین نام از اسکاروایلد، سیمای فرسوده و ناخوشایند به جای چهرۀ زیبا می نشیند. در چشم مردم، بزرگان هنر و به خصوص ستاره ها و بازیگران جدی برخوردار از احترام عمومی آشیانه ی آرزوهای بلند و هنجارهای اخلاقی همه پسند به شمار می آیند و نمی توانند به راحتی مانند افراد عادی رفتار کنند. نمی شود هم  موقعیت و حس دلپذیر شهرت و نامدار شدن را داشت و از آن بهره مادی و معنوی برد و هم تصویر دلنشین و دلگرم کننده خود در چشم دوستاران و هوا خواهان را با بی رحمی شکست و ضایع کرد.

من به مهدی هاشمی و گلاب آدینه علاقۀ قلبی دارم، به آنها احترام می گذارم و خواستار بازگشت آرامش به خانه و کاشانه شان هستم. امیدوارم با گذشت زمان و روشنگری های صادقانه سیمای ترک خوردۀ مهدی هاشمی ترمیم شود و این قسمت از دیالوگ آسیابان در مرگ یزدگرد برای او تکرار نشود که:”اینک در میان این طوفان آنان طناب دار مرا می بافند و نفرین بر لب، چوبۀ دار مرا بر پا می کنند. شمشیرهای آنان تشنه است و به خون من سیراب خواهد شد” و از موبد پاسخ نگیرد که “تو گناه آزمندی ات را پس می دهی. دیوی که در توست نامش آز بود”.

و این حرص و آز در درون ما آدمیان چون وسوسه ای پدیدار از همان زمان که گندم خوردیم و از بهشت بیرونمان کردند وجود دارد: وسوسۀ پول، سکس، شهرت و قدرت و گاهی به هر بهائی و با هر خیانت و بند و بستی. اسطوره ها و شمایل های اجتماعی و فرهنگی و سیاسی بیشتر از همه در معرض کشیده شدن به سوی این دیو خوش چهره اند که گاهی هم برای آنها تله و پاپوش است  و اگر با فراموش کردن مسئولیت نسبت به خود، خانواده و جامعه به دام این وسوسۀ شیرین سیراب نشدنی بیفتند، احتمالاً دیر یا زود به ژرفای چاه ویل بدنامی سرنگون می شوند و گاهی هم مانند محمد علی نجفی نگونبخت ممکن است چند گلوله به قصه اضافه کنند تا ماجرا دراماتیک تر و هول انگیز تر شود.

کیارستمی به بزرگی فیلمهایش نبود!

1398/04/16

کیارستمی به بزرگی فیلمهایش نبود!
عباس کیارستمی در تیرماه زاده شد و در تیرماه از دنیا رفت. هنرمندان بزرگ لزوماً در زندگی شخصی خود همان چیزی نیستند که در آفریده هایشان بیان یا تبلیغ می شود. گاهی بزرگداشت و تعریف و تمجید از آثار پر ارزش هنرمندان با ستایش بی حد و اندازه و اسطوره سازی از خود آنها مخلوط و اشتباه می شود. آثار هنری، گاهی در نقطۀ مقابل آفرینندهٔ خود قرار می گیرند؛ او را افشاء می کنند و از پا در می آورند.
کیارستمی فیلمساز بزرگی بود اما خود او به بزرگی فیلمهایش نبود. در کنار همۀ خوبی ها و حضور دلچسبی که داشت، استعداد عجیبش فقط در فیلم ساختن و خوب بازی گرفتن از دیگران نبود، خودش هم به شیوائی و ظرافت نقش بازی می کرد و بلد بود چطور بهره بگیرد و چطور به موقع ول کند و طرف نفهمد یا خیلی دیر بفهمد. در چیزهائی خسیس بود، بخصوص در باز کردن مشت خود. در عین افتادگی، کارهائی می کرد که همه او را ببینند و از یادش نبرند. میل نهفته ای به غلبه بر هر چیز و هرکس داشت. “شیرین” اش فرصتی شد تا هر زنی با هر سن و سال و با هر رنگ و بو و در هر جایگاه به خاک بیفتد و عاجرانه اشک بریزد. دلدادگانش مدتها پیش از رفتنش، ساختن بنای رفیع یادبود آن مرد بلند بالای سیاه چرده را شروع کرده بودند؛ آجر روی آجر می گذاشتند بی آنکه اجازه داشته باشند در پشت آن عینک تیره، که همه را می پائید، واقعیت را در اعماق چشمان او ببینند. با همگان بود و با هیچکس نبود. و با این همه، دور از او، در گرمای تیرماه و مرداد سختی که از راه می رسد، همچنان از چشمۀ زلال و خنک بسیاری از آفریده هایش می نوشیم و سیراب نمی شویم.

روز حساب می رسد ای زلف کج حساب!

1398/05/16

روز حساب می رسد ای زلف کج حساب!
با محکومیت سرمایه‌گذاران سریال “شهرزاد” و نامشروع اعلام شدن پولهائی که آنها در این راه خرج کرده اند، زمزمۀ پس گرفتن دستمزدهائی که به بازیگران سریال پرداخته اند بلندتر شده و بعضی ها می پرسید آیا این کار شدنی و قانونی ست؟ در کشور ما قوانین کیفری برای مجازات کسانی که درآمد نامشروع دارند و با رشوه و بند و بست و تزویر و تقلب و کلاهبرداری و استفاده از رانت پولدار شده اند، کم نیست. علم حقوق در بسیاری از کشورها دارا شدن ناعادلانه را روا ندانسته و در فقه و شرع اکل مال به باطل و تحصیل مال از راه نامشروع نهی شده است. اما در قضیه محکومیت سوء استفاده کنندگان از دارائی های فرهنگیان در بانک سرمایه و به کار انداختن بخشی از آن در راه تولید سریال “شهرزاد”، بازگرداندن پولهائی که در این راه سرمایه گذاری شده راحت نیست و نمی شود بدون دلیل و مدرک محکمه پسند با شریک جرم دانستن سینماگران- فیلمنامه نویس و کارگردان و بازیگران و سایر عوامل پدید آوردن اینگونه آثار سینمائی- آنها را  هم تعقیب کرد و آب رفته را به جوی برگرداند. مگر اینکه ثابت شود این افراد از منشاء فاسد پولها آگاه بوده اند و به شکلی با مجرمان همکاری و همدستی داشته اند و یا دستمزدشان به قدری هنگفت و غیرعادی بوده که منطقاً هر آدم عاقلی را به شک می اندازد که کاسه ای زیر نیم کاسه است و بوی پولشوئی و چپاول می آید.
اما راه حقوقی برای پس گرفتن پولها احتمالا بسته نیست. در قانون مدنی فصلی داریم زیر عنوان معاملاتی که موضوع آن مال غیر است و اصطلاحاً به آنها معاملات فضولی می گویند. در این موارد اگر مالک مال اجازه معامله را نداده باشد معامله ای که انجام شده باطل است. بنابراین اگر پول یکی را بدون اطلاع و موافقت او برداریم (و بدتر از همه بدزدیم) و کالائی یا خدمتی-مثلاً بازیگری یا کارگردانی- با آن بخریم این معامله باطل است و پول باید به صاحب اصلی اش برگردد و رد مال انجام شود. روشن است که فروشنده یا ارائه دهنده خدمات می تواند بعداً برای گرفتن دستمزدش یقه کسی را که با پول دیگری معامله کرده بگیرد و حقش را طلب کند.
ماجرای پروندۀ بانک سرمایه به ما یادآور می شود که در کنارسرمایه گذاران درستکار، بخشی از این سینما در چنگ سرمایه داران خلافکاری بوده که با انگیزه گم کردن رد پولهای نامشروع خود در زمینه هائی مانند تولید فیلم و سریال (و گاهی هم خرید و فروش زمین و ملک و برج و اتوموبیل و ارز و آثار هنری واردات و نظایر آن) در سطحی کلان سرمایه گذاری کرده اند و بعضاً ژست فرهنگی و کارآفرینی می گیرند.
گاهی هم اسپانسر این یا آن رویداد هنری و سینمائی می شوند تا فساد و مال اندوزی و یک شبه میلیاردر شدن را در پشت نقاب دروغین خدمتگزاری و نیکوکاری و مسئولیت اجتماعی پنهان کنند. اینها حتی از تظاهر به میهن دوستی و دینداری و تشرع و ذکر مصیبت برای فریفتن آدمهای ساده دل ظاهر بین ابا ندارند و متأسفانه توانسته اند شماری از فعالان سینما، از زن و مرد، را که در تب و تاب نامدار شدن و رویای بال کشیدن به قلۀ اشرافیت می سوزند وابسته کنند و آنها را به انحصار خود درآورند و اگر هم شد به سایر حوزه ها هم سرک بکشند و مثلاً قلمزن و منتقد فیلمی را که سوادکمی و نیمچه شهرتی دارد تبدیل به پادو و کیف کش و کارگزار خود کنند. رخنۀ این فساد نگران کننده در سینما با ریخت و پاش پولهای باد آورده، سطح دستمزدها و هنجارهای طبیعی تولید فیلم را به هم زده و عرصه را بر فیلمسازان آگاه و پرمایه و خوش قریحه تنگ کرده است.
اما در همیشه به یک پاشنه نمی گردد. آنچه در غارت اموال فرهنگیان در بانک سرمایه اتفاق افتاد و بزهکارانی که روانۀ زندان شدند، شاید درسی برای همگان-از سرمایه گذار تا هنرمند سینما- باشد که حتی با “شهرزاد” شدن برای همیشه نمی شود قصه گفت، مردم را به خواب غفلت فرو برد و جیب ها را پرکرد. این شتر از کجا آورده ای روزی دم خانۀ آدم می خوابد و دیر یا زود “روز حساب می رسد ای زلف بد حساب!”
(قسمت هایی از این مطلب در گزارشی آمده که قرار است همراه با نظر حقوقدانان و سینماگران فردا پنجشنبه 17 مرداد در روزنامه اعتماد چاپ شود.)

دیگر نمی گویم مرو!

1398/05/27

دیگر نمی گویم مرو!         
مردانی هستند که دل می برند و برنمی گردند تا زنان سر در گریبانی را پشت سر بگذارند که دل خونبار بی قرارشان به آسانی آرام نمی گیرد. در گذشته های دور، سینمای رمانتیک و درام های پرمایه شخصیت هائی این گونه داشت که هنوز شمایل هائی پابرجا هستند و کهنه نمی شوند. اسکارلت اوهارای برباد رفته، جلسومینای جاده، ایلسای کازابلانکا، ویلمای شکوه علفزار، آدل داستان آدل هاش… و خیلی های دیگر زنانی هستند که مردها به دلایل و بهانه های مختلف (حتی با انگیزه های شرافتمندانه ای چون از خودگذشتگی  ریک/همفری بوگارت در فیلم کازابلانکا) آنها را رها کرده اند تا تنها بمانند و با اشک و آه و حسرت رفتن دلدار را بی آنکه کاری از دستشان برآید نظاره کنند. نسل ما هر وقت به عشق های برباد رفته و رنج جدائی فکر می کند، شاید قبل از هر چیز سیمای درد کشیده، بهت زده و اشکبار این زنان را به یاد بیاورد. داستان آنها در این تمنای عاجزانه خلاصه شده که معشوق ترکشان نکند و نرود، حتی اگر مانند رت باتلر برباد رفته بگوید به جهنم که هر بلائی به سر اسکارلت تنها مانده ی خوار و خفیف شده بیاید.        
این نوع واکنش زنانه به جدائی ناخواسته، کم و بیش قاعده ای شده که چه بر پردۀ سینما و چه در واقعیت زندگی روزمره جریان دارد. اما چند روز پیش که آهنگ هنگامۀ قاضیانی، “نمی گویم”، را شنیدم دیدم قاعده انگار دارد کمی ترک برمی دارد و زن رها شده عجز و لابه را با سربلندی کنار گذاشته و در همان حال که آتش عشق همچنان در دل و جان او زنده است (هر چند که آوایش هنوز از طعم اندوه و شعرش از حس ویرانی و دلسردی و خودآزاری جدا نشده)، دیگر آه نمی کشد و به مرد التماس نمی کند که ترکش نکند. این یک گام هر چند کوچک به جلو است. با این حساب، قاضیانی و ترانه سرا و آهنگساز خوش قریحه اش، شورا کریمی، کاری را عرضه کرده اند که شاید آغازی محتاطانه بر یک جریان تازه در موسیقی مردم پسند ما و دیباچه ای بر بردباری و ایستادگی بیشتر زن و تکیه کردن بیشتر او به خود در کشاکشهای عاطفی و فرهنگی و اجتماعی باشد.
خانم قاضیانی بازیگرخوبی ست که در به همین سادگی رضا میرکریمی در نقش طاهره زن خانه دار کم وبیش سنتی حضوری تاثیرگذارداشت. در نقدی که با عنوان “زمانی برای رفتن، زمانی برای ماندن”  در ماهنامۀ فیلم بر به همین سادگی نوشتم گفتم  زن به همین سادگی شمایلی مادرانه دارد؛ دست نیاز شوهر نالان را رد نمی‌کند و در پایان فیلم  با چشم پر از اشک می‌گوید همچنان در کناراو باقی می ماند. دوازده سال از آن هنگام گذشته و اما حالا دیگر کسی نیست که در کنارش بماند. صحنه خالی ست و جای اشک ریختن را تنهائی و تکیه دادن به خود پر کرده است. 
برداشت من از ترانۀ زیبا و پر احساس “نمی گویم”، شاید به خلاف نظر بعضی ها، خوشبینانه است. عشق های بزرگتر ما به انسان، به وطن، به عدالت، به آئین و اندیشه های بزرگ بشری نیز از همین شور پر طنین نیرو می گیرد. در تلخ ترین لحظه هائی که فکر می کنیم در مانده ایم، پشتمان خالی شده، یاری رسانی نیست، جان جانان رفته است و کاری از دستمان بر نمی آید، به روحیۀ ایستادگی و چیره شدن بر عجز نیاز داریم تا یکسره به خود برگردیم و آتشی که در ژرفای جانمان هنوز زبانه می کشد از خاکستر شدن در امان بماند. (انتشار یافته در روزنامه شرق 27 مردادماه 1398)

بی وفائی دونالد ترامپ به سگ شجاع

1398/08/06

بی وفائی دونالد ترامپ به سگ شجاع
دونالد ترامپ در نشستی که روز یکشنبه با رسانه ها داشت اعلام کرد که در حملۀ نیروهای امریکائی، ابوبکر بغدادی سرکرده داعش “مثل یک سگ مرد” و در همان حال اطلاع می دهد که در این عملیات خونین چند سگ هم همراه نیروهای ویژه بودند و ابوبکر بغدادی را تا انتهای تونلی که خود را در آن همراه سه فرزند خردسالش با استفاده از جلیقۀ انتحاری از بین برد، دنبال کردند و البته در این تعقیب خطرناک یکی از سگ های شجاع هم زخمی شد. اگر بی انصاف نباشیم سهم سگ ها در این یورش موفق به مخفیگاه ابوبکر بغدادی به نوبۀ خود کمتر از سهم نظامی ها نبوده است. اما با اینهمه چرا باید نقش و فداکاری آنها نادیده گرفته شود و برای توصیف مرگ یک فرمانده بی رحم و خوارکردن او از عبارت تحقیرآمیز “مثل یک سگ مرد” استفاده شود؟. شنیدن لاف و گزاف و حرفهای متناقض و بی سر و ته از زبان ترامپ عجیب نیست و دنیا به آن عادت کرده است. اما آنچه ترامپ گفت نمونۀ دیگری از صفات ناپسند و ناروائی ست که به این حیوان با وفا خواسته و ناخواسته نسبت می دهیم تا حرف و مقصود خود را به کرسی بنشانیم. هیچ جانداری به اندازۀ سگ راستگو نیست و حیله گری و کلک زدن و نمک نشناسی در مرام او وجود ندارد. اما هنگامی که اوج  ناراستی کسی را بخواهیم با خشم بیان کنیم می گوییم “مثل سگ دروغ می گوید”. یا با برداشت نادرست از شعر مولانا، خلافکاران و آدمهای بی اخلاق را اندرز می دهیم که “سگی بگذار ما هم مردمانیم”. و البته به آباء و اجداد این مخلوق بی نوا هم رحم نمی کنیم و از مزین کردن دشنام ها به “پدر سگ” دریغ نداریم. در واقع کوتاهتر از دیوار سگ با همۀ کمکی که در زندگی به آدمها می کند، گیر نیاورده ایم و با وجودی که با استناد به روایات مذهبی معتقدیم سگ نگهبان بیش از سیصد سال در کنار اصحاب کهف باقی ماند و به قول سعدی “آدم” شد، باز هم مانند خیلی از همنوعان صبور ما که بار هر مشقتی را برای راحتی و رفاه دیگران به دوش می کشند و آخر کار هم به هرکس و ناکس بدهکار هستند،  سگ زبان بسته همچنان مظلوم و قدر نادیده مانده است.

وقتی که واقعاً همه خوابیم

1398/08/01

وقتی که واقعاً همه خوابیم

درگوشه و کنار شهر خرده ریزهایی به نام بدلی جات می فروشند که البته بازارشان گرم است. معمولا آدم های بی نوا که دستشان به دهانشان نمی رسد، مشتری بدلی جات هستند و طبیعی ست بیچاره ای که دستش به بی بی نمی رسد، کنیز مطبخی را در می یابد. داستان شکست اصل در برابر بدل، به کهنگی تاریخ است. در عهد عتیق کتاب مقدس می خوانیم که یعقوب برای جا کردن خود در دل پدرنابینایش اسحاق و وانمودن خود به جای برادرش عیسو که دست و بدن پرموئی داشت، پوست بزغاله ای دور دستهایش پیچید و نزد پدر رفت و او را در آغوش کشید. اما اسحاق در این لحظه یک جملۀ طلائی گفت که جاودانه شد:” دست دست عیسو، اما صدا صدای یعقوب است!”
سالهای سال است که فریبکاری و چشم بندی و جازدن دروغ راست نما به جای حقیقیت، بیش از همه در عرصۀ سیاست و فرهنگ و هنر آب و خاکمان رواج دارد. سیاستمدار قلابی ادای سیاستمدار اصیل را درمی آورد، هنرمند قلابی ماسک هنرمند اصیل به چهره می زند، دیوانه روانشناس می شود و مدرسه ها و دانشگاها پر از مدرس ها و اساتید قلابی. در سینما هم همین اتفاق افتاده است و جریان حذف و کنار گذاشتن هنرمندان اصیل به دست قدرت سرمایه و سیاست، و نشاندن بدلی جات در جایگاه از دست رفتۀ هنرمندان خلاق و مستقل خودش تبدیل به یک اصل و هنجار شده است. حافظ چند قرن پیش از این معاملۀ نابرابر به فغان آمد و زبان به شکایت گشود که: جای آن است که خون موج زند در دل لعل/ زین تغابن که خزف می شکند بازارش. می دانیم خزف تک سفالی بیش نیست و تغابن داد وستدی ست آمیخته به زیان. بهرام بیضائی در”وقتی هم خوابیم” نیز از این نیرنگبازی وفضای ساختگی و رونق گرفتن  بدل در روزگار ما پرده برمی دارد و زبان به شکایت می گشاید. او با این فیلم سال ها پیش حال  و روز امروز سینما را که تا اندازۀ زیادی مهارش به دست بی مایگان و بساز بفروش ها و چاپلوسان نادان بی نمک افتاده پیش بینی کرده بود. در همین زمینه، شما را به خواندن کتاب بهرام بیضائی و وقتی همه خوابیم که انتشارات نیلا چند روز پیش منتشر کرده دعوت می کنم. مقالۀ من با عنوان تازیانه بر خویشتن در کنار نوشته های دیده گشای نویسندگان دیگری- حمید امجد، امید روحانی، امیرحسین سیادت، سهند عبیدی، و علیرضا کاوه- در این مجموعه آمده است. خدا به ژیلا اسماعیلیان و مژدۀ شمسائی هم برکت بدهد که اگر همکاری و تلاش آنها نبود، این کتاب به راحتی در نمی آمد.